برگی از خاطرات2
دهه هفتاد و هشتاد بنا به شغل پدرم در شهر #زرندکرمان زندگی میکردیم.
در آن سالها بنا به شغل پدرم و اینکه ما دانشآموز بودیم سالی یکبار نهایت دوبار به دیار پدری و مادریم میآمدیم و 2 الی 3 ماه از تابستان را در شمال و دامغان در منزل دایی بزرگم میماندیم و به خانههای فامیلهای دیگر هم کمتر و بیشتر میرفتیم اما پاتوق اصلیمان همین منزل داییام بود.
با دختر داییم بنا بر همجنس و همسن و سال بودن خیلی اخت بودیم و با هم شیطنتهایی میکردیم که اگر بقیه از آن باخبر میشدن علاوه بر اینکه ما را از آن کار نهی میکردند ممکن بود برایمان جریمه نقدی و غیرنقدی☺️ در نظر بگیرند.
یکی از تفریحات ما در سالهایی که بزرگتر شده بودیم این بود که مخفیانه غذا درست میکردیم و به اصلاح هم سرگرم بودیم هم تغذیه بازیمان بود.
در روزهای بلند تابستان وقتی همه در خواب عصرگاهی یا تماشای تلوزیون بودند ما به زیرزمین میرفتیم و چون در آنجا بساط وسایل آشپزی در فصل تابستان به دلیل آن که زنداییم در آن ایام آشپزیها را در آنجا انجام میداد به خوبی فراهم بود.
یک روز دختر داییم پیشنهاد چیبس درست کردن را داد. من که چیبس درست کردن را بلد نبود گفتم نه من بلد نیستم …. دخترداییم گفت کاری نداره من بلدم.
به هر حال دست به کار شدیم و سیب زمینها را پوست گرفتیم و نمک زدیم و روغن فراوان در ظرف ریختیم و چیبس درست کردیم و در روغن باقیمانده نیمرویی انداختیم😆
با ذوق فراوان نشستیم چیبس بخوریم با گذاشتن اول چیبس در دهانمان مردمک چشمانمان در وسط چشممان ثابت ماند و دو تایی با هم گفتیم چقدر شورررره…
بله چیبس ها از شوری تلخ شده بودند
مثلا فکر بکر به سرمان زد چیبسها را زیر آب میگرفتیم و بعد میخوردیم
در آخر هم نیمرو را زیر آب گرفتیم و خوردیم🤭🤭🤭
و این شد دیگر مخفیانه غذا درست نکردیم😄😄