موضوع: "داستانک"
…آن روز خیلی خسته و کلافه بودم
صبح که از خواب بیدار شدم، انرژی لازم را نداشتم، برای همین، فکر اینکه باید برای تهیه خبر بیرون می-رفتم بیشتر مرا آزار می¬داد.
شتابزده مشغول کارهای خانه شدم، اما حسم برای انجام کارها خوشایند نبود؛ به خاطر کسالت روحی و دغدغههای ذهنی به این مسئله فکر میکردم که چطور می¬توانم امروز کار خبر را بپیچانم؟!!
به هر حال کارهایم را انجام دادم و آماده رفتن به حوزه شدم تا از آنجا به منزل شهید قدرت¬الله یوزباشی برویم. شهید یوزباشی از شهدای دفاع مقدس از اهالی روستای زردوان چهارده (دیباج) از توابع دامغان هست که در سن بیست سالگی در مریوان، منطقه عملیاتی والفجر 9 بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
با جمعی از طلاب و اساتید حوزه، ساعت نه و نیم در محفلی صمیمی و دوستانه در منزل شهید گرد آمدیم. علاوه بر مادر شهید، خواهران شهید هم در این جمع حضور داشتند. منزل شهید با تصاویر شهید بر جای جای دیوارهای خانه تزیین شده بود و نور آفتاب هم به داخل گلخانه خودنمایی میکرد، من تابش خورشید در گلخانه را بینهایت دوست دارم و انرژی خاصی به من میدهد اما این صحنه هم نمی توانست مرا از دغدغه های ذهنی راحت کند؛ هرچند در ظاهر در جمع با لبخند بودم و تصاویری جهت مستندسازی خبر تهیه کردم.
پس از دیداری که در این جمع با خانواده شهید داشتیم و خاطراتی که مادر شهید و خواهرانش برایمان گفتند و تصاویری را از شهیدشان از آلبوم خاطراتشان نشان دادند، در پایان همه گرد مادر شهید جمع شده بودند و به قول معروف التماس دعا داشتند. مادر شهید یوزباشی با قامتی میانه و گونه های نسبتا سرخ و چادر رنگی که بر کمر بسته بود با لبخندی بر لب به صحبت های اطرافیان گوش می داد و با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود هیچ گونه رخوت در نگاهش دیده نمی شد.
من تنها نظارهگر این صحنه بودم و دلم میخواست هر چه زودتر کار خبر را انجام دهم و به خانه برگردم که ناگهان دیدم مادر شهید بیآنکه به او چیزی بگویم، از افرادی که دورش جمع بودند رو به سوی من کرد و روی گشاده گفت: ناراحت چیزی نباش، به خدا توکل کن. به خدا بسپار همه چیز درست میشه و…
من مات و مبهوت به چهره دوست داشتنی مادر شهید نگاه میکردم به حرفهای ایشان گوش میدادم اما با خودم فکر میکردم چقدر حرفهایش پاسخ دغدغههای ذهن من هست!!! من بیآنکه مانند بقیه از مادر شهید حرز یا دعایی را طلب کنم خودش برایم نسخهای پیچید که دوای تمام دردهایم بود….
از آنجا که بیرون آمدم با خودم میگفتم انگار کسی به او گفته است که مشکل من چیست!؟ اصلا او از کجا از بحران دلم خبر داشت و هنوز که هنوز است این برایم علامت سوال است.!؟
اینجاست که شعر صابرخراسانی را زمزمه میکنم:
مردم کشورم بزرگوارن
هوای مادر شهیدا رو دارن
مردم ما همه با اصل و ریشن
به پای مادر شهیدا پا می شن
همه دست مادرا رو خصوصا
دست مادر شهیدا رو می¬بوسن
کار تو بیش از اینها تحسین داره
هزار تا سیمرغ بلورین داره
نیره رضایی
#داستان_واقعی
#داستانک
🔰پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .
🗣شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
🤔 شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟
✍ حكیم جواب داد:
او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.