N.rezaei1362

روز دختر

ارسال شده در 20 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در مناسبتی
روز دختر

دوستم که معلم کلاس دوم هست میگه: به دانش آموزان گفتم برای درس خوشنویسی به مناسبت روز دختر، دل نوشته بنویسید حلما خانوم اینطوری نوشته:

باید گفت: #دل_نوشته این هست بقیه اداشو در میارن.laughing

 

نظر دهید »

‏زنده نگه داشتن یک درخت در میان دیوار روستای عسکریه یزد

ارسال شده در 15 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

🔻‏زنده نگه داشتن یک درخت در میان دیوار روستای عسکریه یزد

1714846169img_20240504_213816_399.jpg

نظر دهید »

دل نوشته من

ارسال شده در 7 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

دل تنگی آدم را بی‌حوصله، گاه عصبانی، گاه بی‌رمق، گاه حیران، گاه مضطرب می‌کند. خواه این دلتنگی بخاطر انتظار طولانی به وجود بیایید، خواه بخاطر از دست دادن عزیزی، خواه به خاطر برآورده نشدن آرزوهایت، خواه به خاطر دیدن قاب عکس نزدیکانت، خواه به خاطر نرفتن به یک سفر زیارتی و سیاحتی، خواه به خاطر از دست رفتن سلامتی عزیزانت، خواه به خاطر اینکه وضع معیشتی‌ات جوابگو زندگیت نیست، باشد فرقی ندارد.
هر کس بنا به هر دلیلی که دل تنگ باشد، بغض، اشک و حسرت بر دلش سنگینی می‌کند. بچه که بودم اگر کسی میگفت دلم برایت تنگ شده معنایش را نمی‌فهمیدم که یعنی چگونه دل تنگ شده؟! نمی‌دانم آن موقع‌ها سنگدل بودم که برای کسی دلم تنگ نمی‌شد یا در حال و هوای کودکی چنان غرق بودم که فرصتی برای درک دلتنگی نداشتم.
الان دلم برای آرامش‌های دوران کودکیم تنگ شده، دوست دارم زمان به عقب برگردد.
از این جا به بعد هر چه میخواهم بنویسم که دلتنگ چه هستم؟ می‌ترسم برخی از دلتنگی‌هایم با ناشکری همراه باشد.
فقط می‌دانم که گذشته برنمی‌گردد که مرا با بودن عزیزی، با داشتن موهبتی مادی و بیشتر معنوی از دلتنگی درآورد. فقط آرزو می‌کنم مثل کودکی‌هایم هنوز از نداشتن حس دلتنگی در تعجب بمانم.

#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
روز هشتم

1714085355img_20230606_181749_811.jpg

نظر دهید »

برگی از خاطرات من3

ارسال شده در 5 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

در حالی که دارم افطاری را تنهایی میخورم به تلویزیون نگاه می‌کنم.
ناهید زن آقا ماشاءالله، در حالی که در حال بگو مگو با سحر بابت شکوه معلمش از او در مدرسه به خاطر آسیب رساندن به دوستش است.به نرگس می گوید: امشب قراره خواستگار بیاد و نرگس طبق معمول در حالی که لبخند ریزی بر لب دارد می‌گوید: من امشب چی بپوشم؟
ناهید طبق معمول فریادی بر سر نرگس می‌زند و نرگس بیشتر می‌خندد.🤭
در همین حال، علی🙎‍♂️ وارد حیاط می‌شود، و از جریان اینکه سحر باید فردا با پدرش مدرسه برود باخبر می‌شود.
علی به سحر می‌گوید: که چرا دوستتو زدی؟ سحر می‌گوید: بهم گفت: بابات دزده و زندان هست، و من اعصابم خرد شد و رفیقمو زدم.
علی می‌گه: خوب کاری کردی منم فردا مدرسه میام و دوستتو میزنم.🙄
این سکانس در حین اینکه لبخندی بر لب بیننده می‌آورد اما یک نکته تربیتی به ذهنم می‌آورد که مشکلات خانوادگی، بچه‌ها را گستاخ می‌کند🙅🙅‍♀️ و ممکن است در ارتباط با اطرافیانشان با آنها برخورد نامناسب داشته باشند.😡
این لحظات مرا به اوایل دهه 80 یعنی سال 83 که اولین بار این سریال پخش می‌شد می‌برد؛ آن زمان برادرم تازه ازدواج کرده بود و سال‌های اولیه زندگی مشترکشان با ما زندگی می‌کردند.
با خانواده برادرم 6نفری سر سفره افطار می‌نشستیم و زمانی که سریال‌های ماه رمضان پخش می‌شد، من از مشتری‌های پروپاقرص این سریال‌ها به ویژه با موضوع‌های طنز بودم. نمی‌ذاشتم هیچ سکانسی؛ از دستم در برود و هیچ کس هم آن موقع‌ها حق هیچ‌گونه صحبت را نداشت و اگر لحظاتی از سریال را متوجه نمی‌شدم شاید از پای سریال بلند می‌شدم که چرا صحبت کردید.😏😒
برخلاف آن، الان زیاد معتاد تلوزیون نیستم و اگر بقیه برنامه‌ای دیدند من هم بر اساس وقتم تماشا می‌کنم.
بگذریم! صحبت از این سریال دوست داشتنی در دهه 80 بود که لحظات پس از افطار را در آن سال‌ها که فضای مجازی و گوشی هوشمندی نبود شاد می‌کرد.
برادرزاده 2ساله‌ام می‌نشست با ما سریال را می‌دید و با دقت همه صحنه‌ها را گوش می‌داد.
پس از آن که آن روز‌ها این سریال تمام شده بود، روزی در خانه صحبت شد که نان داریم یا باید بخریم؟
من گفتم مقداری هست اما بیاته.
برادرزاده‌ام در حالی که مشغول بازی بود سرش را بالا آورد و با زبان کودکانه‌اش گفت: نه بیات نیشت اصلانه😆
یادآوری این خاطره در این سال‌ها، ما را به یاد سال‌های اولیه پخش سریال خانه به دوش می‌اندازد. لحظات دسته جمعی در کنار سفره افطار که متاسفانه جمع کوچکمان در سفره افطار به سلول انفرادی من تبدیل شده است. 😞

#چالش_نوشتن
#قلم_خودم
روزهفتم

1713967227392b5808d53575c572a26002ce0375e1.mp4

نظر دهید »

برگی از خاطرات2

ارسال شده در 4 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع, خاطرات

دهه هفتاد و هشتاد بنا به شغل پدرم در شهر #زرندکرمان زندگی می‌کردیم.
در آن سال‌ها بنا به شغل پدرم و اینکه ما دانش‌آموز بودیم سالی یکبار نهایت دوبار به دیار پدری و مادریم می‌آمدیم و 2 الی 3 ماه از تابستان را در شمال و دامغان در منزل دایی بزرگم می‌ماندیم و به خانه‌های فامیل‌های دیگر هم کمتر و بیشتر می‌رفتیم اما پاتوق اصلیمان همین منزل دایی‌ام بود.
با دختر داییم بنا بر همجنس و همسن و سال بودن خیلی اخت بودیم و با هم شیطنت‌هایی می‌‌کردیم که اگر بقیه از آن باخبر می‌شدن علاوه بر اینکه ما را از آن کار نهی می‌کردند ممکن بود برایمان جریمه نقدی و غیرنقدی☺️ در نظر بگیرند.
یکی از تفریحات ما در سال‌هایی که بزرگتر شده بودیم این بود که مخفیانه غذا درست می‌کردیم و به اصلاح هم سرگرم بودیم هم تغذیه بازیمان بود.
در روزهای بلند تابستان وقتی همه در خواب عصرگاهی یا تماشای تلوزیون بودند ما به زیرزمین می‌رفتیم و چون در آنجا بساط وسایل آشپزی در فصل تابستان به دلیل آن که زنداییم در آن ایام آشپزی‌ها را در آنجا انجام می‌داد به خوبی فراهم بود.
یک روز دختر داییم پیشنهاد چیبس درست کردن را داد. من که چیبس درست کردن را بلد نبود گفتم نه من بلد نیستم …. دخترداییم گفت کاری نداره من بلدم.
به هر حال دست به کار شدیم و سیب زمین‌ها را پوست گرفتیم و نمک زدیم و روغن فراوان در ظرف ریختیم و چیبس درست کردیم و در روغن باقیمانده نیمرویی انداختیم😆
با ذوق فراوان نشستیم چیبس بخوریم با گذاشتن اول چیبس در دهانمان مردمک چشمانمان در وسط چشممان ثابت ماند و دو تایی با هم گفتیم چقدر شورررره…‌
بله چیبس ها از شوری تلخ شده بودند
مثلا فکر بکر به سرمان زد چیبس‌ها را زیر آب می‌گرفتیم و بعد می‌خوردیم
در آخر هم نیمرو را زیر آب گرفتیم و خوردیم🤭🤭🤭
و این شد دیگر مخفیانه غذا درست نکردیم😄😄

1713877567irs01_s3old_10531442049097939241.png

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 87
 خانه
 و لربک فاصبر
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

N.rezaei1362

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آشپزی
  • آیات قرآن
  • احکام
  • اخبار
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • حکایت
  • خاطرات
  • خانواده
  • داستانک
  • دعا
  • سخن بزرگان
  • شعر
  • شعر
  • ضرب المثل
  • طبیعت
  • طنز
  • عکس
    • عكس نوشته
  • فرزندپروری
  • متن ادبی
  • مناجات
  • مناسبتی
  • مهارت ها
  • مهدویت
  • ورزش
  • يادبودها
  • پاسخ به پرسش‌ها
  • پندانه
  • پیام روزانه
  • کارتولیدی
  • کلیپ

Random photo

روز دختر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان