N.rezaei1362

برگی از خاطرات من3

ارسال شده در 5 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

در حالی که دارم افطاری را تنهایی میخورم به تلویزیون نگاه می‌کنم.
ناهید زن آقا ماشاءالله، در حالی که در حال بگو مگو با سحر بابت شکوه معلمش از او در مدرسه به خاطر آسیب رساندن به دوستش است.به نرگس می گوید: امشب قراره خواستگار بیاد و نرگس طبق معمول در حالی که لبخند ریزی بر لب دارد می‌گوید: من امشب چی بپوشم؟
ناهید طبق معمول فریادی بر سر نرگس می‌زند و نرگس بیشتر می‌خندد.🤭
در همین حال، علی🙎‍♂️ وارد حیاط می‌شود، و از جریان اینکه سحر باید فردا با پدرش مدرسه برود باخبر می‌شود.
علی به سحر می‌گوید: که چرا دوستتو زدی؟ سحر می‌گوید: بهم گفت: بابات دزده و زندان هست، و من اعصابم خرد شد و رفیقمو زدم.
علی می‌گه: خوب کاری کردی منم فردا مدرسه میام و دوستتو میزنم.🙄
این سکانس در حین اینکه لبخندی بر لب بیننده می‌آورد اما یک نکته تربیتی به ذهنم می‌آورد که مشکلات خانوادگی، بچه‌ها را گستاخ می‌کند🙅🙅‍♀️ و ممکن است در ارتباط با اطرافیانشان با آنها برخورد نامناسب داشته باشند.😡
این لحظات مرا به اوایل دهه 80 یعنی سال 83 که اولین بار این سریال پخش می‌شد می‌برد؛ آن زمان برادرم تازه ازدواج کرده بود و سال‌های اولیه زندگی مشترکشان با ما زندگی می‌کردند.
با خانواده برادرم 6نفری سر سفره افطار می‌نشستیم و زمانی که سریال‌های ماه رمضان پخش می‌شد، من از مشتری‌های پروپاقرص این سریال‌ها به ویژه با موضوع‌های طنز بودم. نمی‌ذاشتم هیچ سکانسی؛ از دستم در برود و هیچ کس هم آن موقع‌ها حق هیچ‌گونه صحبت را نداشت و اگر لحظاتی از سریال را متوجه نمی‌شدم شاید از پای سریال بلند می‌شدم که چرا صحبت کردید.😏😒
برخلاف آن، الان زیاد معتاد تلوزیون نیستم و اگر بقیه برنامه‌ای دیدند من هم بر اساس وقتم تماشا می‌کنم.
بگذریم! صحبت از این سریال دوست داشتنی در دهه 80 بود که لحظات پس از افطار را در آن سال‌ها که فضای مجازی و گوشی هوشمندی نبود شاد می‌کرد.
برادرزاده 2ساله‌ام می‌نشست با ما سریال را می‌دید و با دقت همه صحنه‌ها را گوش می‌داد.
پس از آن که آن روز‌ها این سریال تمام شده بود، روزی در خانه صحبت شد که نان داریم یا باید بخریم؟
من گفتم مقداری هست اما بیاته.
برادرزاده‌ام در حالی که مشغول بازی بود سرش را بالا آورد و با زبان کودکانه‌اش گفت: نه بیات نیشت اصلانه😆
یادآوری این خاطره در این سال‌ها، ما را به یاد سال‌های اولیه پخش سریال خانه به دوش می‌اندازد. لحظات دسته جمعی در کنار سفره افطار که متاسفانه جمع کوچکمان در سفره افطار به سلول انفرادی من تبدیل شده است. 😞

#چالش_نوشتن
#قلم_خودم
روزهفتم

1713967227392b5808d53575c572a26002ce0375e1.mp4

نظر دهید »

برگی از خاطرات2

ارسال شده در 4 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع, خاطرات

دهه هفتاد و هشتاد بنا به شغل پدرم در شهر #زرندکرمان زندگی می‌کردیم.
در آن سال‌ها بنا به شغل پدرم و اینکه ما دانش‌آموز بودیم سالی یکبار نهایت دوبار به دیار پدری و مادریم می‌آمدیم و 2 الی 3 ماه از تابستان را در شمال و دامغان در منزل دایی بزرگم می‌ماندیم و به خانه‌های فامیل‌های دیگر هم کمتر و بیشتر می‌رفتیم اما پاتوق اصلیمان همین منزل دایی‌ام بود.
با دختر داییم بنا بر همجنس و همسن و سال بودن خیلی اخت بودیم و با هم شیطنت‌هایی می‌‌کردیم که اگر بقیه از آن باخبر می‌شدن علاوه بر اینکه ما را از آن کار نهی می‌کردند ممکن بود برایمان جریمه نقدی و غیرنقدی☺️ در نظر بگیرند.
یکی از تفریحات ما در سال‌هایی که بزرگتر شده بودیم این بود که مخفیانه غذا درست می‌کردیم و به اصلاح هم سرگرم بودیم هم تغذیه بازیمان بود.
در روزهای بلند تابستان وقتی همه در خواب عصرگاهی یا تماشای تلوزیون بودند ما به زیرزمین می‌رفتیم و چون در آنجا بساط وسایل آشپزی در فصل تابستان به دلیل آن که زنداییم در آن ایام آشپزی‌ها را در آنجا انجام می‌داد به خوبی فراهم بود.
یک روز دختر داییم پیشنهاد چیبس درست کردن را داد. من که چیبس درست کردن را بلد نبود گفتم نه من بلد نیستم …. دخترداییم گفت کاری نداره من بلدم.
به هر حال دست به کار شدیم و سیب زمین‌ها را پوست گرفتیم و نمک زدیم و روغن فراوان در ظرف ریختیم و چیبس درست کردیم و در روغن باقیمانده نیمرویی انداختیم😆
با ذوق فراوان نشستیم چیبس بخوریم با گذاشتن اول چیبس در دهانمان مردمک چشمانمان در وسط چشممان ثابت ماند و دو تایی با هم گفتیم چقدر شورررره…‌
بله چیبس ها از شوری تلخ شده بودند
مثلا فکر بکر به سرمان زد چیبس‌ها را زیر آب می‌گرفتیم و بعد می‌خوردیم
در آخر هم نیمرو را زیر آب گرفتیم و خوردیم🤭🤭🤭
و این شد دیگر مخفیانه غذا درست نکردیم😄😄

1713877567irs01_s3old_10531442049097939241.png

نظر دهید »

برگی از خاطرات من

ارسال شده در 1 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

مادربزرگ نسترن، به او و دختر عمو و دخترهمه نسترن گفته بود امشب مهمن دارم از صبح به خانه مادربزرگش بروند تا کمک حال او باشند؛ که شب مهمان دارد به کارهای عقب افتاده برسند.
نسترن با دخترعمو و دخترعمه اش از صبح به خانه مادربزرگشان رفتند. آنها با حجم زیادی از کار روبرو شدند. لباس های زیادی که باید چندین بار با ماشین لباسشویی می شستند. لباس شویی های سطلی دهه هفتاد که مثل ماشین های لباسشویی امروزی نبود و باید آب کشی لباس ها را با دست انجام می شد.
مادربزرگ گفت: یکی قندها را خرد کند؛ سوسن دخترعموی نسترن خرد کردن قند را با قندشکن های قدیمی که آن زمان در خانه ها مرسوم بود به عهده گرفت. یاسمن دختر عمه نسترن جاروکردن اتاق ها و حیاط را خواست که انجام دهد. هر چند خود مادربزرگ هم علاوه بر برنامه ریزی، در انجام کارها مشارکت داشت.
چند نفری دست به دست هم حجم زیاد کارها را انجام دادند. بعد اذان ظهر مادربزرگ گفت: تا نمازهایتان را بخوانید یک آش ساده آماده کنم. در این زمان نسترن گفت: خب پس تا نهار حاضر شود من جلوی در حیاط را جارو میزنم. مادربزرگش گفت: نه الان خسته هستی بذار برای عصری. نسترن اصرار کرد نه همین الان میخواهد جارو بزند!
یاسمن و سوسن مشغول بازی شدند و منتظر نهار شدند. بعد خوردن چای، نهار مادربزرگ هم آماده شده بود، سفره را با بشقاب های آش چیده شد و منتظر نسترن شدند.
مادربزرگ گفت: چرا نسترن دیر کرد و نیومد؟! جارو کردن جلوی درب حیاط زیاد کاری نداشت. سوسن گفت: من می روم که صدایش کنم.
سوسن وقتی جلوی در حیاط رفت با صحنه جارو به دیوار کوچه که خاک انداز هم در کنار جارو بود مواجهه شد و دید نسترن نیست.
سوسن از پله های خانه بالا آممد و با تعجب گفت: نسترن نیست! با تعریف کردن ماجرا، حدس زدند که نسترن به خانه شان رفته است.
غروب که شد پدر نسترن به خانه مادربزرگ آمد و مادربزرگ به فرزندش جریان را گفت؛پدر نسترن لبخندی زد و گفت: نسترن گفته مادربزرگ خیلی به آدم کار می گوید و خسته شدم و به خانه آمدم.
شب که نسترن با مهمان های دیگر به خانه مادربزرگ آمدند ماجرای اتفاق افتاده را تعریف کردند و کلی خندیدند و هنوز هم که هست تعریف می کنند اما دیگر مادربزرگ در حیات نیست که به نسترن بگوید جارو کن؛ لباس بشور و ….
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
روز سوم

1713637559_-_-_-_-34.jpg

نظر دهید »

اردیبهشت ماهی

ارسال شده در 1 اردیبهشت 1403 توسط پارلا در بدون موضوع

#اردیبهشتی های عزیز زادروزتان مبارک

لحظه هایتان پر از خوش خبری
دلتان پر از #شادی
زندگیتات زیبا و در پناه #خدا
#تولدتان_مبارک💚❤️

1713593278bcd7d5c83a8e126b5181415cd319572f.mp4

نظر دهید »

خاطره ای از روزهای زندگی من

ارسال شده در 31 فروردین 1403 توسط پارلا در بدون موضوع, کارتولیدی

در سال های دهه هشتاد یکی از سرگرمی های مورد علاقه اش حل جدول ✍ بود. به ویژه زمانی که عید نوروز 🌸 و تعطیلات تابستان 🍀 می شد خرید جدول در اولویت هایش بود. 🌺
در یکی از این سال ها در دل روزهای تابستان 🌝 که به گمان مرداد ماه بود، تصمیم گرفت که برود و جدولی بخرد و روزهایش را بگذراند. آن روز چادرش را شسته بود و پس از آن که لباس هایش را پوشید چادر را از روی بند لباس گرفت و پیاده به سمت مرکز شهر، که مسیر زیاد طولانی ام هم نبود رفت.
دکه روزنامه فروشی معروف شهرشان، در ابتدای «بلوار پیروزی» این شهر؛ که معروف به «بلوار شمالی» است قرار داشت. اطراف دکه به نسبت شلوغ بود، نگاهی به روزنامه ها و مجله هایی که بر اطراف این دکه بر روی طناب های کوچک آویزان شده بود و بعضی با گیره لباس وصل بودند انداخت، تا جلوی پیشخوان دکه خلوت شود و مجله جدول انتخاب شده را آنجا ببرد و حساب کند. 💰💰💰
در این زمان که مشغول سوال و جواب برای قیمت مجله بود و آرنجش را روی پیشخوان دکه گذاشته بود دید که آرنجش را انگار چیزی به صورتی که گاز بگیرد فشار داد 🤔 نگاهی انداخت به دستش اما خبری از چیزی که او را گزیده باشد یا چیزی به لباسش باشد، نبود. 😮
به هر حال پول مجله را داد و مثل همیشه قند در دلش آب شده بود که قرار است بنشیند و جدول حل کند. 😬
خیابان ها، در آن روز تابستانی در اوایل ساعتی 🕕 که مردم برای فعالیت روزمره عصرگاهی بیرون می آمدند چندان شلوغ نبود و مسیری که میخواست به خانه برود، می دانست تاکسی 🚙 به سادگی گیرش نمی آید دوباره ترجیح داد که همان مسیر را پیاده و با ذوقی که داشت به خانه برگردد.
هنوز چند قدمی از دکه روزنامه فروشی، نگذشته بود؛ که صدای خانمی را میشنید که پشت سرش خانمی، خانمی! صدا می¬زند. توجهش به این صدا جلب شد گویا او را صدا میزد برگشت دید خانم مانتویی با لحن مودبانه و هر چند کمی خجالت در چهره می گوید: ببخشید خانم یک گیره به چادرتون هست.
نگاهی انداخت دید بله، گیره لباسی به چادرش چسبیده وقتی رنگ گیره که آبی رنگ بود و در اثر آفتاب کم رنگ شده بود دید، فهمید چه به روزش آمده است 😰😖 و آن گاز گرفتگی 😖 دستش، جلوی دکه روزنامه فروشی به چه علت بود.
در صدم ثانیه گیره را از چادرش جدا کرد و چون از این موضوع خجالت کشیده بود که گیره ای به لباسش است آن را در همانجا روی زمین انداخت.
در مسیر، تا خانه 🏨 در ذهنش هم خجالت می کشید و هم از این اتفاق خنده اش می گرفت. 😆😉 بعد از مدت ها خاطره را برای اطرافیانش که دلش میخواست آنها را بخنداند تعریف میکرد؛ اما این ماجرا برایش چنان خنده دار بود که در اولین دفعاتی که این خاطره را بازگو می کرد خنده قدرت تعریف کردن را از او می گرفت و او از خنده بال بال میزد 😂😂😂

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 92
 خانه
 و لربک فاصبر
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

N.rezaei1362

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آشپزی
  • آیات قرآن
  • احکام
  • اخبار
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • حکایت
  • خاطرات
  • خانواده
  • داستانک
  • دعا
  • سخن بزرگان
  • شعر
  • شعر
  • ضرب المثل
  • طبیعت
  • طنز
  • عکس
    • عكس نوشته
  • فرزندپروری
  • متن ادبی
  • مناجات
  • مناسبتی
  • مهارت ها
  • مهدویت
  • ورزش
  • يادبودها
  • پاسخ به پرسش‌ها
  • پندانه
  • پیام روزانه
  • کارتولیدی
  • کلیپ

Random photo

یک صحنه در اینستاگرام و حرفی که بر دلم نشست...

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان