N.rezaei1362

دل نوشته های من

ارسال شده در 22 آذر 1402 توسط پارلا در بدون موضوع

«وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعِینَ».
با نامت آغاز می¬کنم با نام تو که بخشنده و مهربانی، حمد و سپاس مخصوص ذات توست، ای پرورش¬دهنده عالمیان. تو که رحمانیتت را از هیچ¬کس دریغ نمی¬داری و مقربانت را مخلَص خود می¬گردانی. ای پادشاه هستی می¬خواهم تنها عبد تو باشم اما ملوکان ذهنم بی¬شمارند و مانع استعانتم می¬شوند. معبودم! می¬خواهم از ره کوتاه و سهل¬الوصول بگذرم تا به تو برسم اما بیراهه¬ها فراوانند و دل¬فریب ….
ای یکتای بی¬همتا! خود را «لم¬یلد و لم¬یولد» خواندی اما مال و فرزندانمان را زینت حیات دانستی و بازدارنده از یادت. ای سبحان! در مقابلت قامت خم می¬کنم اما دل هنوز خم نشده و سر¬سپرده بزرگی امیال …
ای بلند مرتبه! سر بر آستانت می¬نهم اما گویی این افتادگی از عظمتت نمی¬باشد بلکه از منیت¬های خود به ستوه آمده¬ام که دیگر قدرت برخاستنم نیست. ای توّاب! چون دست پرورندگی¬¬ات را هیچ¬گاه از کسی دریغ نمی¬داری این بار نیز دستم را در واپسین لحظات می¬گیری و از دیو درونم می¬رهانی. به یاریت سرراست می¬کنم و حمدت را می¬گویم و به حق بهترین بنده و پیغامبرت قَسمت می¬دهم که مرا به حال خود وا¬مگذار!
#به_قلم_خودم

نظر دهید »

طبیعت و آفرینش

ارسال شده در 10 آذر 1402 توسط پارلا در شعر, طبیعت

فلامینگو

رنگ ها را تو به جهان بخشیده ای
گر نبودی تو،
بی گمان سیاه و سفید می ماند
این جهان….!

نظر دهید »

دل نوشته یک مستند ساز دامغانی از سفرش به خانه مادر یک شهید...

ارسال شده در 4 مهر 1402 توسط پارلا در داستانک

 

…آن روز خیلی خسته و کلافه بودم
صبح که از خواب بیدار شدم، انرژی لازم را نداشتم، برای همین، فکر اینکه باید برای تهیه خبر بیرون می-رفتم بیشتر مرا آزار می¬داد.
شتابزده مشغول کارهای خانه شدم، اما حسم برای انجام کارها خوشایند نبود؛ به خاطر کسالت روحی و دغدغه‌های ذهنی به این مسئله فکر می‌کردم که چطور می¬توانم امروز کار خبر را بپیچانم؟!!
به هر حال کارهایم را انجام دادم و آماده رفتن به حوزه شدم تا از آنجا به منزل شهید قدرت¬الله یوزباشی برویم. شهید یوزباشی از شهدای دفاع مقدس از اهالی روستای زردوان چهارده (دیباج) از توابع دامغان هست که در سن بیست سالگی در مریوان، منطقه عملیاتی والفجر 9 بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
با جمعی از طلاب و اساتید حوزه، ساعت نه و نیم در محفلی صمیمی و دوستانه در منزل شهید گرد آمدیم. علاوه بر مادر شهید، خواهران شهید هم در این جمع حضور داشتند. منزل شهید با تصاویر شهید بر جای جای دیوارهای خانه تزیین شده بود و نور آفتاب هم به داخل گلخانه خودنمایی می‌کرد، من تابش خورشید در گلخانه را بی‌نهایت دوست دارم و انرژی خاصی به من می‌دهد اما این صحنه هم نمی توانست مرا از دغدغه های ذهنی راحت کند؛ هرچند در ظاهر در جمع با لبخند بودم و تصاویری جهت مستندسازی خبر تهیه کردم.
پس از دیداری که در این جمع با خانواده شهید داشتیم و خاطراتی که مادر شهید و خواهرانش برایمان گفتند و تصاویری را از شهیدشان از آلبوم خاطراتشان نشان دادند، در پایان همه گرد مادر شهید جمع شده بودند و به قول معروف التماس دعا داشتند. مادر شهید یوزباشی با قامتی میانه و گونه های نسبتا سرخ و چادر رنگی که بر کمر بسته بود با لبخندی بر لب به صحبت های اطرافیان گوش می داد و با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود هیچ گونه رخوت در نگاهش دیده نمی شد.
من تنها نظاره‌گر این صحنه بودم و دلم می‌خواست هر چه زودتر کار خبر را انجام دهم و به خانه برگردم که ناگهان دیدم مادر شهید بی‌آنکه به او چیزی بگویم، از افرادی که دورش جمع بودند رو به سوی من کرد و روی گشاده گفت: ناراحت چیزی نباش، به خدا توکل کن. به خدا بسپار همه چیز درست میشه و…
من مات و مبهوت به چهره دوست داشتنی مادر شهید نگاه می‌کردم به حرف‌های ایشان گوش می‌دادم اما با خودم فکر می‌کردم چقدر حرف‌هایش پاسخ دغدغه‌های ذهن من هست!!! من بی‌آنکه مانند بقیه از مادر شهید حرز یا دعایی را طلب کنم خودش برایم نسخه‌ای پیچید که دوای تمام دردهایم بود….
از آنجا که بیرون آمدم با خودم می‌گفتم انگار کسی به او گفته است که مشکل من چیست!؟ اصلا او از کجا از بحران دلم خبر داشت و هنوز که هنوز است این برایم علامت سوال است.!؟
اینجاست که شعر صابرخراسانی را زمزمه می‌کنم:
مردم کشورم بزرگوارن
هوای مادر شهیدا رو دارن
مردم ما همه با اصل و ریشن
به پای مادر شهیدا پا می شن
همه دست مادرا رو خصوصا
دست مادر شهیدا رو می¬بوسن
کار تو بیش از اینها تحسین داره
هزار تا سیمرغ بلورین داره

نیره رضایی

#داستان_واقعی

 

نظر دهید »

کافی نت پارلا

ارسال شده در 23 خرداد 1402 توسط پارلا در بدون موضوع, مهارت ها

~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
#پیاده_سازی_فایل_های_صوتی
#روخوانی_متن
#تحقیق_دانش_آموزی
ویرایش مقاله و پایان نامه
ثبت نام اینترنتی
پاورپوینت
کلیپ
عکس نوشته
پادکست
parla6274@

نظر دهید »

نوستالوژی دلنشین

ارسال شده در 20 خرداد 1402 توسط پارلا در بدون موضوع

قدیما که ظرف یکبار مصرف نبود نذری رو تو کاسه گلسرخ می آوردند…

بعضی از همسایه ها که برامون نذری می آوردند میگفتیم: یک دقیقه صبر کن میرفتیم کأسه را خالی میکردیم و میشستیم و شکلات یا گز یا یک شاخه گل از تو باغچه میچیدیم و تو کأسه میذاشتیم و میگقتیم نذرتون قبول ..

همه چی آداب خودش رو داشت..
یادش بخیر…

نوستالژی دلنشین 😍

1686419413photo_2023-06-10_22-19-12.jpg

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 87
 خانه
 و لربک فاصبر
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

N.rezaei1362

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آشپزی
  • آیات قرآن
  • احکام
  • اخبار
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • حکایت
  • خاطرات
  • خانواده
  • داستانک
  • دعا
  • سخن بزرگان
  • شعر
  • شعر
  • ضرب المثل
  • طبیعت
  • طنز
  • عکس
    • عكس نوشته
  • فرزندپروری
  • متن ادبی
  • مناجات
  • مناسبتی
  • مهارت ها
  • مهدویت
  • ورزش
  • يادبودها
  • پاسخ به پرسش‌ها
  • پندانه
  • پیام روزانه
  • کارتولیدی
  • کلیپ

Random photo

روز دختر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان