خاطرات واقعی نونهالی روز 27ماه مبارک رمضان وکیسه دوزان در مسجد تاریخ خانه
یادکردم از زمان کودکی
شادی وغم آن زمان بودن یکی
این زمان شادی زغم گشته جدا
غم را در سینه ها کرده رها
ازسن پنج سالگی عاشق مسجد تاریخانه شدم
درست بخاطر دارم اولین باردر روز بیست وهفتم ماه مبارک،بعد از اذان ظهر
مادر باگرفتن وضو وسایل دوخت ودوزوپارچه درساک کوچکی که خودش دوخته بود
قرادداد مشغول پوشیدن جوراب بود ؛فهمیدم قصد بیرون،ازخانه دارد
پرسیدم کجا میروی ؟گفت :مسجد پرسیدم ؛وسایل خیاطی برای چه می بری ؛جواب داد
می خواهم بروم مسجد تاریکخانه برایتان کیسه پول بدوزم ؛ گفتم :همین جا باچرخ بدوز
؛گفت: باید بادست بدوزم ؛خیلی پرحرف بودم
گقتم می گوئی تاریکخانه آنجا تاریک نیست ؟ جواب،داد:بچه جان تاریخانه یعنی خدای خانه
همان خانه خدا؛چقدر حرف می زنی !! اصرار کردم من هم میام! گفت خسته می شوی گفتم نه
آن زمان ماشین نبود راه دور یانزدیک پیاده رفت وآمد می کردند گفتم خسته نمی شوم
روسری کوچکی را به سر کرده به همراه مادر از بالا محله تامسجد پیاده رفتیم
!وارد صحن مسجدشده بادیدن بنای مسجد ایستاد خیره شده بودم
باتعجب نگاه می کردم ؛چنین بنائی را روی ستون ندیده بودم؛ مادر پرسید: خسته شدی؟
گفتم:نه،برگشت دستم را گرفت وارد رواق مسجد شدیم
من همچنان مات ومبهوت ستونها بودم
داخل رواق زیلوی خاکستری رنگی پهن بود! شاید برای جوانان امروز سئوال باشدفرش زیلو چیست
زیلو فرش تمام نخ پنبه ائی ضخیم است که بانقش ونگار هندسی بافته شده در اکثر منازل هم وجود داشت درمسجد خانمها روی آن نشسته به دوخت کیسه مشغول بودند
فضای دلنشینی بود
مادر هم بعد ازنماز مشغول کیسه دوختن شد من از فرصت استفاده کرده دور ستون ها
می گشتم ویا بغل میکردم که ناگهان مادر صدا زد!دیدم کیسه های دوخته شده را بندکشیده گفت : ببین توی هرکدام یک سکه بینداز پرسیدم چرا؟ جواب داد تاسال دیگر پر از پول شود باخوشحالی سکه های دهشاهی ویک ریالی را داخل کیسه انداختم
بند یکی از کیسه هارا کشیده به گردنم انداختم روانه منزل شدیم
دربین راه بفکر معماری تاریخانه بودم ؛باوارد شدن بمنزل کیسه را به مادر داده فوری بطرف باغچه که نزدیک حوض حیاط بود رفتم
ابتدا با آفتابه کمی آب گوشه باغچه ریختم مانند روزهائی که باگل اسباب بازی قابلمه آبکش
عروسک درست میکردیم
آن روز هم باگل باغچه،چهارتا پایه گرد بلند درست کرده گذاشتم کنار دیوار خشک شود
بفکر سقف آن بودم چشمم به قابلمه گلی که قبلا درست کرده بودم افتاد
یکی از آن هارا برعکس روی پایه ها ی گلی گذاشتم دیدم شبیه بنای مسجد شدبا خوشحالی
دست هایم را شسته به اتاق برگشتم دیدم مادر وسایل افطار؛را آماده کرده
ومن ازدیدار،تاریخانه وتجربه آن روز سر سفره افتار با خوشحال نشستم
روزبسیار بیاد ماندنی برایم بود
از آن سال به بعدتا قبل از ازدواج هرسال برای دوخت کیسه؛ روز بیست وهفتم به تاریخانه می رفتیم درگوشه وکنار مسجد نوجوان های بازیگوش مظلومانه کناری ایستاده بودند
دختر خانم هائی که لب پاگرد نشسته کیسه می دوختند رازیر نظر داشته
بمحض اینکه کیسه دوخته وسکه انداخته می شد بایک حرکت کیسه را قاپیده فرار میکردند
این هم نوئی تفریح جوانان بود
✍️عالیه کشاورز