برگی از خاطرات من
مادربزرگ نسترن، به او و دختر عمو و دخترهمه نسترن گفته بود امشب مهمن دارم از صبح به خانه مادربزرگش بروند تا کمک حال او باشند؛ که شب مهمان دارد به کارهای عقب افتاده برسند.
نسترن با دخترعمو و دخترعمه اش از صبح به خانه مادربزرگشان رفتند. آنها با حجم زیادی از کار روبرو شدند. لباس های زیادی که باید چندین بار با ماشین لباسشویی می شستند. لباس شویی های سطلی دهه هفتاد که مثل ماشین های لباسشویی امروزی نبود و باید آب کشی لباس ها را با دست انجام می شد.
مادربزرگ گفت: یکی قندها را خرد کند؛ سوسن دخترعموی نسترن خرد کردن قند را با قندشکن های قدیمی که آن زمان در خانه ها مرسوم بود به عهده گرفت. یاسمن دختر عمه نسترن جاروکردن اتاق ها و حیاط را خواست که انجام دهد. هر چند خود مادربزرگ هم علاوه بر برنامه ریزی، در انجام کارها مشارکت داشت.
چند نفری دست به دست هم حجم زیاد کارها را انجام دادند. بعد اذان ظهر مادربزرگ گفت: تا نمازهایتان را بخوانید یک آش ساده آماده کنم. در این زمان نسترن گفت: خب پس تا نهار حاضر شود من جلوی در حیاط را جارو میزنم. مادربزرگش گفت: نه الان خسته هستی بذار برای عصری. نسترن اصرار کرد نه همین الان میخواهد جارو بزند!
یاسمن و سوسن مشغول بازی شدند و منتظر نهار شدند. بعد خوردن چای، نهار مادربزرگ هم آماده شده بود، سفره را با بشقاب های آش چیده شد و منتظر نسترن شدند.
مادربزرگ گفت: چرا نسترن دیر کرد و نیومد؟! جارو کردن جلوی درب حیاط زیاد کاری نداشت. سوسن گفت: من می روم که صدایش کنم.
سوسن وقتی جلوی در حیاط رفت با صحنه جارو به دیوار کوچه که خاک انداز هم در کنار جارو بود مواجهه شد و دید نسترن نیست.
سوسن از پله های خانه بالا آممد و با تعجب گفت: نسترن نیست! با تعریف کردن ماجرا، حدس زدند که نسترن به خانه شان رفته است.
غروب که شد پدر نسترن به خانه مادربزرگ آمد و مادربزرگ به فرزندش جریان را گفت؛پدر نسترن لبخندی زد و گفت: نسترن گفته مادربزرگ خیلی به آدم کار می گوید و خسته شدم و به خانه آمدم.
شب که نسترن با مهمان های دیگر به خانه مادربزرگ آمدند ماجرای اتفاق افتاده را تعریف کردند و کلی خندیدند و هنوز هم که هست تعریف می کنند اما دیگر مادربزرگ در حیات نیست که به نسترن بگوید جارو کن؛ لباس بشور و ….
#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
روز سوم