داستان کوتاه پندآموز
?#داستان_کوتاه_پند_آموز
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک #دختر_و_مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا #تحمل این اوضاع دیگر نیست. عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعداز ساعتى میروند.
?عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفر یک سنگ درکیسه انداز، چند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان #گناه ایشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس #سنگین است شما براى شمارش بیایید.
?عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین #گناه نزد خداوند بروى؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن…
چون آن دو زن #همسر_و_دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.?‼