سر مقدس
“در تاریکی خانهاش، نور را پنهان کرد…” 🌑
خولی، آن شب،
سر خورشید را به خانه آورد… 🌒
اما خانهاش تاب نور نداشت. 🌫️
همسرش گفت:
این چه هدیهایست که بوی بهشت میدهد 😔
اما دوزخ را در آستین دارد؟ 🔥
سر مقدّس،
در گوشهای از خاک افتاده بود… 🪦
اما آسمان، آرام نگرفت… ☁️
نه زمین، نه دیوارها، نه دلها… 💔
و خولی؟
خولی همان شد که نامش ماند، 🙄
نه با افتخار،
که با نفرین تاریخ. 🕯️
و این سر،
سرِ کسی بود که قرآن، 📖
با صوتِ او در گوش خاک زمزمه میکرد… 🌹