تقدیم به دوستم
«والله که شهر بیتو مرا حبس میشود آوارگی به کوه و بیابانم آرزوست»
هیچگاه خاطره روزهای باهمبودن را از یاد نمیبرم … لحظاتی کوتاه اما به یادماندنی. لحظاتی که از حس غریب و دلکش من به او خبر میداد. در جمع بودم اما خود را تنها با او حس میکردم. نگاهم، لبخندم و حرفهایم فقط به خاطر او بود. خود را اسیر زندان او کرده بودم و آرزو توقف زمان را داشتم.
افسوس! که ثانیههای باهمبودن به تندی سپری میشد و فراق دوباره حاصل!
دوری من از او در نگاهها و دیدارها بود؛ روح و افکارم با یادش آرام میگرفت و شیشهی عمرم با یادش پُر میشد و دقایقم با یادش میچرخید. تلخی این جدایی را به امید دیدار دوباره به جان میخریدم و با شیرینی اوقات باهمبودن سپری میکردم. اما این آشنایی و در کنار همبودن همچنان که انتظارش را داشتم همیشگی نبود و دست تقدیر روزگار بینمان فاصله انداخت…
خاطره آخرین روزی که دیدمش را با زمزمه ی حرفهایش و آخرین نگاهش را با پلک نزدن چشمهایم از یاد نخواهم برد. حال این تنها سوز درون من نیست… اندوهم این است که زین پس همچون گلی که از بوته جدایش کردهاند پژمرده خواهم شد و شبنم با سردی لحظاتم بر گلبرگهای صورتم نمودار میشود. با این وجود خود را دلداری خواهم داد آن دیدار، دیدار آخر نخواهد بود …