خاطره ماه رمضان
سال97 مربی طرح امیدان یکی از مدارس شهرمون بودم. از طرف مسئولین این طرح مدارسی که مربی امیدان داشتند در ضیافت افطاری روزه اولی ها دعوت شدند و مربی های طرح امیدان هم دعوت بودند.
برادرزاده ام هم دانش آموز ✍ همین مدرسه ای🏡 بود که من در آنجا مربی اش بودم. برای افطار با ماشین پدرم، من و برادزاده ام به زینبیه مشهور شهرمون که مراسم افطاری 🌭 🍟 🍲 آنجا بود رفتیم. نزدیک های مقصد که شد، من دختران هم سن و سال برادرزاده ام رو دیدم که داشتند به سمت زینبیه میرفتند. ناگهان من به برادرزاده ام گفتم این بچه ها هم دارند میان مراسما. یکدفعه برای اینکه اهمیت این مراسم رو برای ما جلوه بده. با لحن خاصی و البته بچگونش گفت: آره، الان همه بچه ها از کشور دامغان** اونجان. 😂 😂 😂 من هم که از اونجایی که عمه ای 😬 هستم فدایی 😍 برادرزاده هام هستن با کلی ذوق و خنده بغلش کردم. 😘 😘 😘
بعد این ماجرا مدتی سوژه ما بود. و برادرزاده ام هم با لحن خاصی میگفت اع. 😆
دیروز ازش اجازه گرفتم که این خاطره رو براتون بنویسم. اولش گفت نه. گفتم اونجایی که مینویسم کسی نمیشناستت و اینکه میخوایم باعث بشیم افرادی بخندن و عید هم هست و ممکنه کن در مسابقه برنده بشم 😝
گفت باشه. 😉 😉 😉
#اولین_روزه